کتاب دا برای بار هزارم آوردم بخونم. امیدوارم ایندفعه بتونم کامل کنم. از فروردین 96 تا الان هرسری چند صفحه میخونم و میزارم کنار. فعلا سیده زهرای 17 ساله همراه با خواهر کوچیکترش و چند نفر دیگه تو غسالخونه هستن و شهدا غسل میدن و جُگِرم ریش ریش میشه از اینکه فضای غسالخونه و اجساد داره به صورت فول اچ دی تصویر سازی میکنه. جذب کتاب نشدم، انگار از رو کنجکاوی میخونمش ببینم چی میشه. اون قسمت کتاب عجیب بود که میگن بیمارستان جنازه شهدا به خانوادههاشون نمیداد و سازمان مجاهدین جنازهها رو میبرده شهرای دیگه برای تبلیغ و اینکه بگه شهدای سازمان هستن دفن میکرده:||
تو راه برگشت...اللهم شي يغير كل شي !
تو راه برگشت...چرا من خود واقعیم نیستم؟ چرا با خودم و آیندم لج کردم. تخصصم این شده که کارای مورد علاقمو نصفه و نیمه رها کنم. دلم میخواد یکی بهم انگیزه بده! متاسفانه این حرفای مسخره انگیزشی و روانشناسی که میگه خودت به خودت انگیزه بده نه بهش علاقه دارم نه حوصله شنیدنشو. بنظرم باید یکی باشه بهت امیدواری بده، بگه تا آخر این راهی که میخوای بری هرچند شکست بخوری باهات هستم. بعد سه سال باز برنامه دانلود کردم و شروع به آموزش برنامه نویسی کردم ولی باز دفتر بستم و گذاشتم یه گوشه اتاق تا شاید یه روزی برم سراغش و شروع به یادگیری کنم! فیلمای اتوکد نصفه دیدم. ویترای که دیگه هیچ. یه نقاشی کشیدم در انتظار رنگ آمیزیه. باشگاهی که بچه بودم و بیخیال رفتن شدم که اگه بود الان مربی چیزی بودم:( دلم گرفته. نمیدونم بخاطر فصل پاییز یا بیخاصیت بودن خودمه. من خودمو باور ندارم، اعتماد به نفس ندارم.
تو راه برگشت...تعداد صفحات : 4